اوت 27, 2010

اون شب م با دوستاش دورهء زنونـه داشت و بابام هم با دوستاش مجردی رفته بودن شمال و من تنـها بودم. لای تپل خالم شیلا وقتی دیدم همـهء دوستامم درگیر کارا و درساشون هستن بـه پسرعموم علی زنگ زدم و بهش گفتم من تنـهام و جای ای بابام رو هم مـیدونم و اگه دوست داری بیـا با هم یـه عرق خوری دونفره راه بندازیم. لای تپل خالم شیلا علی هم کـه از خداخواسته بود و بعد از یک ساعت دم درون خونـه مون بود. منم تو اون یـه ساعت یـه حمومـی رفته بودم و رو هم آماده کرده بودم و یکی ازفیلم سوپرای جدیدم رو هم آماده گذاشته بودم که تا با هم ببینیم و یـه کف دستی بریم(اون موقع 17 سالم بود). علی اومد و بعد از یـه کم حال احوال شروع کردیم بـه خوردن و فیلم دیدن. علی سه چهار سال از من بزرگ تر بود و همـه چیز درون مورد رو اون بهم یـاد داده بود و موقعی کـه کوچیک تر بودم یـه کمـی هم همدیگرو دستمالی کرده بودیم ولی بعدش اون شد باز حرفه ای و من شدم فیلم سوپر باز حرفه ای! من عاشق فیلم سوپر دیدن بودم و اونو بـه 10 بار ترجیح مـیدادم بـه خصوص صحنـه های ساک زدن کیر رو خیلی دوست داشتم. خلاصه اون شب بعد از نیم ساعت کلهء هردومون گرم شده بود و کیرامون هم با دیدن صحنـه های فیلم سوپر حسابی راست کرده بود. علی همش بـه خودش فحش مـیداد کـه چرای نیست کـه ترتیبش رو بدیم و همـینطور با کیرش بازی مـیکرد. از رو شلوار دیدم کـه کیرش واقعاً بزرگ و کلفته و سفت سفت هم شده. مال خودمم دست کمـی نداشت ولی دیدن کیر سفت شدهء علی بیشتر کیر منو سفت مـیکرد و من نمـیفهمـیدم چرا. یـه کم کـه گذشت بهش گفتم «ببینم. بین زنا و ای فامـیل کیو بیشتر از همـه دوست داری ی؟» علی کـه نیم نگاهش بـه تلویزیون و فیلم بود گفت «الان حتی اگر صغری خانوم بقال هم اینجا باشـه مـیکنمش!»

کلی خندیدیم. ولی بعدش دوباره جدی سوالم رو پرسیدم. علی رفت تو فکر و بعد از یـه کم فکر اسم یکی دو که تا از ای فامـیل رو گفت مثل مون کـه خیلی ناز بود یـا دایی خودش کـه برای خودش تیکه ای بود. با آوردن اسم هرکدومشون آب ازو لوچه اش آویزون مـیشد و کیرشو محکم تر فشار مـیداد. پرسیدم «از بین زنا چی؟»
گفت «نمـیدونم….ول کن!» گفتم «نـه.بگو». یـه کم من و من کرد و بعد از یـه کم دودلی گفت «بین خودمون باشـه. بهت برنخوره ها، لای تپل خالم شیلا ولی همـیشـه دوست داشتم زن عمو رو م»
تو اون حال مستی شنیدن همچین چیزی نـه فقط ناراحتم نکرد کـه کلی هم تحریکم کرد. تصور اینکه علی روی م باشـه و کیرش بره تو م حسابی حشریم کرد. تو همون لحظه فیلم سوپر داشت صحنـه ای رو نشون مـیداد کـه مرده همـهء ابشو مـیریزه تو دهن زنـه و زنـه هم اونو قورت مـیده. نمـیدونم چی شد ولی خیلی حالی بـه حالی شدم. رفتم نزدیک علی و کیرشو از تو شلوارش درآوردم و شروع کردم باهاش بازی . بهش گفتم «حالا چشاتو ببند و فکر کن داری مو مـیکنی».
علی یـه کم با شک و تردید بهم نگاه کرد ولی وقتی من کیرشو گذاشتم تو دهنم چشاشو بست و یـه آهی کشید. خودمم نمـیفهمـیدم چرا دارم این کارو مـیکنم ولی داشتم به منظور اولین بار تو زندگیم ساک مـیزدم. اثر خودش رو کرده بود و من تو اون حالت عجیب تازه فهمـیده بودم کـه تمایل من کلاً بـه مرداست و نسبت بـه زنا زیـاد تمایلی ندارم. هر چی تو فیلما دیده بودم رو رو کیر علی پیـاده کردم. اولش آروم با زبونم کیرش رو خیس کردم و بعد وسط کیرشو تو دستم گرفتم و کردمش تو دهنم و شروع کردم بـه مـیک زدن و همزمان با مـیک زدن آروم آروم براش جق هم مـیزدم. یـه کم کـه گذشت ازش پرسیدم «چی داری تصور مـیکنی؟» و دوباره کیرشو کردم تو دهنم. علی هم جواب داد «دارم دهن تو تصور مـیکنم کـه کیر من توشـه…..وای…دارم پستوناشو مـیبینم کـه جلو دهنمن…..واااای قربونت برم زن عمو چهی داری…»
و من همـینطور مشغول و ساک زدن بودم و کلی داشتم از این اولین تجربه ام لذت مـیبردم. بـه هر حال کیر کلفت علی و سفت بودنش منو هم بد جور حال آورده بود و حسابی داشتم مـیخوردمش. یـه کم کـه گذشت دیدم علی سرشو برد عقب و حس کردم کـه کیرش داره بزرگ تر مـیشـه. فهمـیدم کـه داره آبش مـیاد. از اینکه موقع اومدن آبش کیرش تو دهنم باشـه ترسیدم و درش آوردمو شروع کردم براش زدن و بعد از یکی دو بار ت دستم رو نوک کیرش حس کردم یـه آب داغ محکم خورد بـه چونـه ام و بعدش دهنمو باز کردم و فوران آب سفید علی بود کـه مـیرفت تو دهنم و مـیریخت رو صورتم. با اینکه اولین تجربه ام بود ولی اصلاً بدم نیومد. البته شاید بـه خاطر مستی بود ولی حسابی حال داد و تا قطرهء آخر آبش رو تو دهنم و رو صورتم خالی کرد و وقتی کاملاً آبش اومد کیرشو گذاشتم دوباره تو دهنم و آروم شروع کردم بـه بازی و ناز کیرش.
بعد بلند شدم و با دستمال صورتمو تمـیز کردم. یـه لیوان کمکم کرد که تا دوباره سرحال بیـام. تو همـین گیرو دار بود کـه زنگ زدن. فهمـیدم م از مـهمونی برگشته. با عجله لباسامونو پوشیدیم و فیلم سوپر رو قایم کردیم. البته خوردنمون کلاً مشکلی هم نداشت چون و بابای خودمم خور بودن. م کـه اومد تو دوباره همون صحنـه هایی کـه از علی رو م تجسم کرده بودم اومد جلو چشمام. بـه روی خودم نیـاوردم و سلامـی کردم سریع رفتم تو توالت که تا دست و روم رو بشورم. م با علی هم سلام و علیکی کرد و رفت تو اتاق کـه لباسشو عوض کنـه.
وقتی من اومدم بیرون م با یـه تاپ ناز و شلوار معمولی نشسته بود جلو تلویزیون و داشت کانال های رو اینورو اونور مـیکرد. علی رو صدا کردم و کشوندمش تو اتاق. آروم بهش گفتم «مـیخوای امشب مو ی؟»
علی چشماش از حدقه دراومده بود «ول کن بابا…مگه مـیشـه؟ معلومـه مستی ها» منم گفتم «نـه.خوب گوش کن. کافیـه بهش بدیم و یـه کم از اون قرصای خواب آوربریزیم که تا حسابی بخوابه». علی زیر بار نمـیرفت و حسابی مـیترسید.
بهش گفتم «خلاصه کـه خودت مـیدونی. ولی من بارها با این روش مو خواب کردم و نشستم بـه فیلم سوپر دیدن. همـیشـه هم مـیرفتم بالاسرش و تکونش مـیدادم و اون نمـیفهمـید» این ایده بـه نظر علی هم جالب اومد و قرار شد امتحان کنیم. من قرصای خواب آور رو از توجاشون درآوردم و گذاشتم تو جیب شلوارم و رفتیم تو هال. نشستیم و برای خودمون دو که تا لیوان ریختیم و من بـه م گفتم « تو هم مـیخوری؟» خوشبختانـه مخالفت نکرد چون اگر مـیگفت نـه دیگه نمـیشد کاری کرد. منم رفتم تو آشپزخونـه که تا براش لیوان بیـارم و همونجا قرصها رو انداختم تو لیوان و اومدمو نشستم و برای یـه لیوان ریختم.ولی حتما فکری مـیکردم که تا قرصها تو لیوان حل بشن. خوشبختانـه یخ تموم شده بود و منم ریختن یخ رو بهونـه کردم و لیوان رو برداشتم و رفتم تو آشپزخونـه و با قاشق شروع کردم بـه فشار و له قرصها و حل شون. یخ رو ریختم و برگشتم تو هال. لیوان رو دادم بـه م و خودمم لیوانمو برداشتم و به سلامتی هم خوردیم ولی من همـهء فکرم پیش صحنـه ای بود کـه تجسم کرده بودم و دیگه داشت منفجر مـیشد. اول خواستم برم تو توالت و خودم با یـه خلاص کنم ولی منصرف شدم. خلاصه م وقتی لیوانش تموم شد بـه زور چشاشو باز نگه داشته بود. علی هم از فرصت استفاده کرد و گفت «زن عمو اگر خوابتون مـیاد برین بخوابین. ما هم الان مـیریم مـیخوابیم». مم سری تکون داد و به من گفت»مـیدونی جای رختخوابا کجاست دیگه؟ یـه دست به منظور علی جون بذار
منم گفتم باشـه و تو دلم گفتم «خبر ندارب کـه علی جون الان شخصاً مـیاد پیشت.
م بلند شد و رفت تو اتاق خواب. از صداهایی کـه مـیومد فهمـیدم کـه داره لباس خوابشو مـیپوشـه. بـه علی گفتم «تا یـه ربع بعد مـیتونیم کارمونو شروع کنیم»
علی گفت «مگه توهم مـیای؟» گفتم «معلومـه. منم دارم مـیترکم از شق درد باز حالا خوبه تو یـه بار خودتو خالی کردی».
خندید و لیوانشو برداشت و سر کشید. منم یـه ذره خوردم که تا سرم همونطور گرم بمونـه. یـه ربع کـه گذشت آروم رفتیم تو اتاق. اول مو صدا کردم ولی جواب نمـیداد. بعدش رفتم جلوتر وباز صداش کردم دیدم بازم جواب نمـیده. این بار جرات کردم و رفتم رو تخت نشستم و پتو رو زدم کنار. واااای چی مـیدیدم؟ م بـه پهلو خوابیده بود و پای راستش رو آورده بود بالا و قسمت پایین لیـاس خوابش کلاً رفته بود کنار و رون گوشتی و خوش تراشش کاملاً معلوم بود. دستمو گذاشتم رو رونش و تکونش دادم. هیچ عالعملی نشون نداد. مطمئن شدم قرصه کار خودشو کرده. بـه علی چشمکی زدم و شروع کردیم بـه شدن. وقتی کاملاً شدیم هردومون رفتیم رو تخت. من پشت م بودم و علی جلوی م. مـیتونستم شرت مو ببینم کـه ازپاش بیرون زده بود. قلمبگی کُسش کاملاً معلوم بود و پشماش هم از دورو بر شرت نازکش زده بود بیرون. علی شروع کرد بـه بازی با پستونای م و من آروم شرت مو کشیدم پایین و مو برگردوندم و به صورت طاقباز خوابوندمش رو تخت. دیگه داشت منفجر مـیشد ولی مـیخواستم اول علی کارشو ه. اشاره ای کردم و اونم از خداخواسته بلند شد وپای مو باز کرد. تازه مـیشد کُسش رو دید کـه البته پشمای دوروبرش زیـاد اجازه نمـیکه آدم از دیدنش لذت ببره. ولی قلمبگی و برجستگی عجیبی داشت کـه تو کُس های دیگه ندیده بودم. علی دستشو تفی کرد و مالوند بـه کیرش و گفت «به به. حالا مـیخوام کُس زن عمو رو باز کنم. آماده ای زن عمو؟ دوست داری کیر بـه این کلفتی بره تو کُست؟»
شنیدن این حرفا حسابی حشریم کرده بود. علی هم کیرشو گذاشت دم مو آروم آروم هلش داد تو. وقتی که تا ته رفت تو بهم گفت «جون. چه نرمـی داره ت» و آروم آروم شروع کرد بـه تلمبه زدن. من یـه کمـی رفتم عقب. اتاق تاریک بو ولی نور بیرون یـه کم اتاق رو روشن کرده بود و مـیتونستم حالا اون صحنـه ای رو کـه تجسم کرده بودم ببینم. گفتم «علی بخواب روش. بخواب رو م» علی هم همونطور کـه داشت کیرشو درمـیاورد و مـیکرد تو نرم م خوابید روش و همزمان با این کار پای راست مو داد عقبتر و شروع کرد بـه مالوندن رون پاهای مو مدام قربون صدقه اش مـیرفت «آآآآی…چه گوشتی….جوووون چهی…» و همـینطور مـیکرد و مـیکرد. دیگه داشتم کلافه مـیشدم. گفتم «علی حالا نوبت منـه» اونم فهمـید و بلند شد و جاشو داد بـه من. از هیجان داشتم مـیمردم. آخه این خودمـه. یعنی مـیتونم مش؟ سرم هنوز گرم بود و سیخ سیخ.اومدم کنار مو اونو برش گردوندم بـه پهلو جوری کـه کونش بـه من باشـه و پاهاشو بستم. ازپاش قمبلیش زده بود بیرون. و خیس کردم و گذاشتمپای م و آروم آروم بردمش تو. وقتی رفت جلوتر حس کردم بـه داغترین نقطهء دنیـا برخورد کرده. نمـیفهمـیدم چیکار مـیکنم. سرم داغ شده بود و قلبم هزار که تا مـیزد. و محکم کردم تو م . از شدت لذت داشتم بیـهوش مـیشدم. شروع کردم بـه تلمبه زدن و از اون طرف هم دستامو بردم جلو و پستونای مو گرفتم و شروع کردم بـه فشار و بازی باهاشون. هنوز بـه یک دقیقه هم نرسیده بودم کـه حس کردم آبم داره مـیاد.نمـیفهمـیدم دارم چیکار مـیکنم و قدرت تصمـیم گیری هم نداشتم. داغ م این اجازه رو نمـیداد کـه آب و جای دیگه ای بریزم و قبل از اینکه خودمم بفهمم دیدم آبم با فشار رفت تو م و هرچی تو اون چند ساعت فشار بـه اومده بود ظرف کمتر از یک دقیقه تو کُس م خالی شد. سرعتم کمتر شده بود و بدنم داشت از خوشی و لذت مـیلرزید. علی گفت «ریختی توش» سرمو تکون دادمو گفتم «آره.الان آبم تو کُسشـه!» فکر کنم این حرفم خیلی علی رو حشری کرد چون بلافاصله منو زد کنار و رفت جایی کـه من بودم و بدون اینکه مو ت کیرشو کرد تومو چندبار تلمبه زد و یـه آه بلند گفت و آروم شد. اونم آب کیرش رو ریخته بود تو کُس بیگناه من کـه انقدر خواب بود کـه نمـیفهمـید دو نفر اون شب داشتن مـیش. خودش هم نمـیفهمـید کـه داره بـه ما دوتا مـیده و کُس داغش از آب داغتر ما پر شده. وقتی علی کیرشو درآورد من مو برگردوندم وپاهاشو باز کردم که تا آب مون بریزه بیرون. دیدن این صحنـه هم خودش خیلی حشری کننده بود.
اون شب به منظور من شب عجیبی بود. اون شب من هم زن بودم و هم مرد. هم آب و ریخته بودم تو م و هم آب رو تو دهن خودم ریخته بودم.
از اون شب زندگی من وارد مرحلهء جدیدی شده بود. من نـههستم و نـهنیستم و این خیلی عالیـه چون هم مـیتونم نیـازهامو با مردا برطرف کنم و هم با زنـها.
اون شب بعد از اینکه مو تمـیز کردیم و شرتشو پاش کردیم، رفتیم بیرون و توی هال دوباره نشستیم بـه فیلم سوپر دیدن. البته این بار حتی با اصرار علی هم براش ساک نزدم چون تو اون لحظه دوست نداشتم. هرچند بعدها حسابی از خجالتش دراومدم!
فردای اون روز م نزدیک بـه ظهر بیدار شد و تا اونجایی کـه من مـیدونم چیزی نفهمـید. خوشبختانـه قرصهای ضدحاملگی ای کـه مـیخورد بـه دادمون رسید وگرنـه نمـیدونستم یـا برادر بعدیم بچهء خودمـه یـا نوهء عموم!!!!

Advertisements

30 دیدگاه | داستان ی, داستان سری ششم | پایـاپیوند
نوشته شده توسط alikhobeh

اوت 16, 2010

این داستان رو کـه مـی خونید کاملا واقعی هست و برمـیگرده بـه سال 81
الهام منـه من خیلی اونودوست دارم اول بخاطر اینکه مـهربونـه بعد بـه خاطر اینکه الهام یـهگونده ونرم وخوشگل و های درشت ونرم و همـیشـه شق داره من همـیشـه تو کف خوردن هاش بودم نمـی دونید چه داره من چند بار اتفاقی کـه اون نفهمـه دست بـه کونش زدم!
اون شب موقع خواب شد و ازشانس من جای الهام رو پیش من انداختند همـه خوابیدند یـه نیم ساعتی گذشت من کم کم خودمو نزدیک الهام کردم الهام یـه استرژسفید تنگ تنگ پوشیده بود کـه کونش رو بیشتر نمایـان مـیکرد کونش ادمو دیونـه مـیکرد
کونش یـه دایره گونده بود با لمبر های گونده وگوشتی
من کم کم پامو بـه پاهای گوشتی الهام
رسوندم یواش دستمو گذاشتم رو کونش وای وای چه خیلی کونش نرم بود خیلی هم گونده حدود70/80 سانت عرض کونش بودچند دقیقه کونشو مالیدم چه کونـه نرمـی داشت من هم اب حشریتم همـین جور مـی اومد دستم رو ازپشتپاهای الهام کردم یواش دستمو کردم توی شلوارش چه کونش نرم وداغ بود مو هم نداشت یواش انگشتمو بـه کونش رسوندم یـه ذره با ش بازی کردم بعد انگشتم رو بیرون کشیدم وبا تف خیسش کردم باز انگشتمو کردم تو شلوارش دم کونش انگشت خیسم رو یواش کردم تو ش هی انگشتم رو مـیکردم تو و مـی کشیدم بیرون یـه پنج دقیقه ای این کاروانجام دادم بعد دیدم کونش داره بازتر وبازتر مـیشـه وخیس تر فهمـیدم کـه الهام بیداره و داره لذت مـی بره من هم کـه اینو فهمـیدم بیشتر با کونش بازی کردم که تا بیشتر لذت ببره کونش دیگه گشاد شده بود دستمو از شلوارش بیرون کشیدم وشلوارشو که تا زانوهاش پایین کشیدم
و دستموبردم طرف هاش همـین کـه دستمو نزدیک هاش کردم دیدم الهام کـه یـه تاب سبز کم رنگ پوشیده بوداز بغل یکی از هاشو انداخته بود بیرون داشتم دیونـه مـی شدم
اروم دستمو گذاشتم رو اش وای این اولین ای بود کـه مـی خوردم سرم رو نزدیک اش کردم و اش رو وارد دهنم کردمش همـین کـه اولین مک رو از اش زدم الهام یـه نفس عمـیق کشید فهمـیدم کـه نـهایت لذت رو مـی بره خوردن رو ادامـه دادم حدود نیم ساعت پستوناشو مـی خوردم همزمان کـه پستوناشو مـیخوردم انگشتمو از عقب مـی کردم تو کونش. کونش خیس خیس بود شق شق شده بود داشتم ازشق درد مـی مردم دست الهام رو از زیر پتو درون اوردم و و گذاشتم تو دستش وخوردن پستوناش ادامـه دادم همـین طور کـه مـی خوردم دستموکردم توش لپای گونده و نرم کونشو مـی چلوندم وانگشتمو مـی کردم تو کونش.
انگشتم رو خیس کردم ولبهایش رو مالیدم مـی دونستم کـه الهام از لذت داره مـی مـیره .
در همـین ان احساس کردم الهام و داره مـیماله من هم بیشترشو مـی مالیدم یـهو دیدم کـه الهام
که سرش روبروم بود سرشو برد تو پتو پایین.

یـهو احساس کردم خیس شده اخ الهام داشت رو مـی لیسید بعد یواش تو دهنش کرد ومک زدن رو شروع کرد وای وای وای وای داشتم از لذت مـی مردم الهام خیلی وارد بود هر مکی که
مـی زد من مـی مردم وزنده مـیشدم شاید حدود یک ساعت شد کـه الهام داشت و مـی خورد من
مـی دونستنم کـه خیلی بهش حال مـی ده کـه و ول نمـی کرد بعد من و از دهنش بیرون کشیدم ورفتم سوراغ وکونش درون همـین موقع صدا شنیدم سریع برگشتم تو جام .بابام بود بعد از چند دقیقه کـه مطمن شدم خوابیده رفتم سراغ الهام. پاهاشو باز کردم خواستم ش بکشم پایین کـه نگذاشت من از رو ششومـیزدم بعد وقتی کـه خواستم دوباره شو بکشم پایین ممانعتی نکرد.
زبونم روگذاشتم روش و شروع کردم بـه خوردن . من کـه خم شده بودم والهامو مـی خوردم دیدم کـه الهام سرشو بـه طرف اورد ومو کشید پایین وکیر کاملا کلفت وگوشتی منو کرد تو دهنش وشروع کرد بـه خوردن. وای خیلی بهم حال مـی داد الهام خیلی ناجور و مـی خورد و تاته مـی کرد توی دهنش وهی مک مـیزد من هم با زبونم افتاده بودم بـه جونش
هم کوسشو مـیخوردم هم با زبون کونشو مـی لیسیدم وقتی کوسشو مـی خوردم انگشتمو مـی کردم تو کونش عقب جلو. بعد از خوردن باز رفتم سراغ خوردن هاش.در همـین حال دیدم الهام برگشت وپشتشو بـه من کرد فهمـیدم چی مـی خواست؟ کیر.
خودمو بـه لمبر های گوشتی کونش نزدیک کردم و با دست باهاشون ور رفتم .هر چقدر ازالهام بگم کم گفتم وایگوشتی.
با دستمالهامو باز کردم دستمو با توف حسابی خیس کردم ومالیدم بـه الهام. کونش رو حسابی توفی کردم و رو هم همـینطور. کـه نـهایت شق بود گذاشتمپاهای الهام چندین بار عقب جلو کردم وای چه حالی مـیداد اب حشریتم حسابی لاپاشو خیس کرده بود لوبایـالهام انقدر گونده وگوشتی نرم بود کـه و حسابی درون اغوشش تنگ گرفته بود بعد و از لاپاش دراوردم وکلاهک و گذاشتم دم گوشتی الهام.
و مـی مالیدم بـه کونش. بعد چند دقیقه و گذاشتم درون ش و یـه فشار دادم سر راحت رفت تو کونش اما بقیـه بیرون مونده بود من هی سرو بیرون مـی کشیدم وهی مـی کردم تو تابرای بقیـه جا باز بشـه . رفته رفته درالهام جا گرفت. حالا دیگه که تا اخر توالهام بود درضمن ن تقریبا کلفت وگونده هست حدود19|20 سانت طول داره وحدود 4|5 سانت قطر کلفتیشـه.
مـیدونستم کـه به الهام خیلی حال مـی ده کـه کیره بـه اون کلفتی منو تو کونش تحمل مـی کنـه تلمبه زدن رو کونش شروع کردم عقب جلو . من الهام این جوری مـیکردم کـه و که تا ته توکونش مـی کردم بعد و در مـی اوردم من و الهام دیگه رو زمـین نبودیم تو اسمونا بودیم من مـی دونستم کـه الهام خیلی داره لذت مـیبره ازچون بعد از چند دقیقه تلمبه زدن من. دیگه اون بود کـه عقب جلو مـی شد هی و از تو کونش درون مـی اورد و هی تادسته و مـی کرد تو ش . دیگه بـه الهام قفل شده بودم انقدر اب حشریتم رو تو کونش ریختم کـه کونش حسابی کونش خیس شده بودو راحت تلمبه مـی زد سرعت تلمبه زدنم رو زیـاد کردم وقتی و تادسته مـی کردم توکونش یـه ناله کوچک مـیزد کـه حاکی از لذت زیـادش بود.اصلا باورم نمـی شد کـه یـه روزی من الهامو م اونم چی و تادسته م تو کونش .شاید حدود یـه ساعت ونیم توالهام بود حسابی کونشو م دیگه داشت ابم مـی اومد سرعت تلمبه زدنمو خیلی زیـاد کردم نفسهام بـه شماره افتاده بودند اخر بودم ابم اومد وهمشو ریختم توالهام .
همون جور کـه ابمو مـی ریختم تو کونش تلمبه هم مـی زدم که تا تمام ابم بریزه توکونش بعد یـه بیست دقیقه ای روش خوابیدم بعد برگشتم وو از تو ش دراوردم یـهو الهام برگشت وپتو رو روی خودش ومن کشید ورفت زیر پتو وبازو کرد تو دهنش . دیگه خوابیده بود شاید حدود نیم ساعت الهام و مک مـی زد کـه بلند شد دوباره و کردم تو ش .این دفعه شاید سه برابر دفعه قبل داشتم روالهام تلمبه مـی زدم شاید حدود یـه ساعت ونیم شد کـه من داشتم الهام مـی کرد الهام داشت از حشریت مـی مرد وقتی من و تو ش عقب جلو مـی کردم انگشتمو تو دهنش مـی مکید دست دیگم رو الهام بود وداشتمشو مـی مالیدم .ش خیس خیس شده بود.
یـه دفعه حس کردم رگای بدنم داره مـی ترکه داشتم از لذت مـی مردم ابم کـه داشت مـی اومد پتو رو کردم تو دهنم وقتی ابم اومد پتو رو از گاز گرفتم الهام نیمـه دمر خوابیده بود وکون گونده وش بیرون پتو افتاده بود دستمو گذاشتم روکونش .وای چهنرمـی داشت الهام. باورم نمـی شد کـه من الهامو کردم اونم از کون.سرم گذاشتم رو کونش ورونای گونده وگوشتیشومـی زدمکونشو هی یـه گاز کوچولو مـیگرفتم .مـی دونستم الهام ارضاء هنوز نشده انگشتمو تفی کردم وکردم تو کونش .ش دیگه گشاد شده بود حدود نیم ساعت این کار مـی کردم بعد تند تر کونشو مـی م بعد دیدم الهامشو داره مـی ماله بعد با من سرعت مالششو زیـاد کرد بعد چند لحظه الهام یـه تنکون خورد ولاپاش خیس شد فهمـیدم کـه الهام ابش اومده من هم انگشتمو از تو کونش درون اوردم و رفتم سراغ هاش یکی از هاشو گرفتم تو دستم وهی مـیمالیدم وکردم توی دهنم بعد چند دقیقه شو از تو دهنم درون اوردم و پستو ناشو کردم توی کرستش و پیرهنشو کشیدم پایین وهمچنین وشلوارشو .
وبعد خوابیدم شاید حدود سه چهار ساعت من و الهام با هم حال کرده بودیم.

14 دیدگاه | داستان ی | پایـاپیوند
نوشته شده توسط alikhobeh

اوت 8, 2010

سلام این داستان هایی کـه خوانده ام بیشتر درباره ی بگا بگا هستند اینـه کـه گفتم بخشی از خاطرات بجق بجق خودم رو براتون بنویسم. اینکه همـه ی نوجوان ها سوژه های دارند یک چیز شناخته شده ایـه و این هم شناخته شده هست که مردم خیلی اکراه دارند از اینکه فانتزی های ی شون رو لو بدهند ولی خب من اینجا قصد دارم که تا جایی کـه حافظه ام یـاری مـی ده براتون اعتراف کنم. امـیدوارم بقیـه هم از این سنت حسنـه ی اعتراف پیروی کنند 🙂

یکی از اولین رخدادهای ی فراموش نشدنی من وقتی ایجاد شد کـه یک پسربچه ۴ یـا ۵ ساله بودم و روی کف اتاق خانـه ی شلوغ یکی از اقوام بـه پشت خوابیده بودم و به سقف نگاه مـی کردم کـه ناگهان آسمان سیـاه و قرمز شد! نمـی دونم اتفاقا یـا عمدا خوشگل ۱۸ ساله ای کـه بعدها تبدیل بـه زن عموی من (و البته یکی از سوژه های اینجانب) شد آمد و به آرامـی از بالای سرم رد شد و من شرت ملکوتی قرمز این لوند رو از زیر دامن سیـاه اش زیـارت کردم. البته بعدها یعنی حدود ۱۰ سال بعد فهمـیدم کـه این مـی تونـه یک سوژه ی باشـه!

یکی از سوژه های بعدی من (اگر بشـه اسمش رو سوژه گذاشت) دیدن مرغ ها بود. یعنی اوایل کـه بچه بودم حدود ۵-۶ سال و علیـه سلام رو بـه قالی مـی مالیدم و لذت مـی بردم دستام رو هم مثل مرغ گل باقلی بـه اطراف تکون مـی دادم و احساس مـی کردم دارم همون کاری رو مـی کنم کـه مرغ ها مـی کنند وقتی تخم هاشون رو زیر پر و بال شون مـی گیرند (اگر بچه آپارتمانی باشید از دیدن این صحنـه ی ی محروم بوده اید. براتون متأسفم!)

خب بیـایم جلوتر. درون ایـام نوجوانی بـه برکت وجود امام راحل سوژه ی هم مثل همـه چیز دیگه کمـیاب بود ولی کوپنی نبود. این بود کـه یک مجله ی سینمایی مثل ((ستاره ی سینما)) یک نعمت خدادادی محسوب مـی شد حتی بزرگ تر از جنگ! برایی مثل من کـه دور و برم نبود حتی بـه کتاب های مصور کارتونی با یک دامن کوتاه هم راضی بودم. حتی کتاب های دینی درباره ی امام زمان و شدن یـا حتی چرندیـات داستان راستان هم کافی بود که تا سوژه ی گناه و شنیع استمنا رو فراهم کنـه. اینـها هم البته از برکات جنگ و ناب محمدی بود.

بعد کـه ویدئوهای عهد بوق سونی تی ۷ و تی ۲۰ اومد اوضاع یک کم بهتر شد. دیگه لنگ و پاچه ی رقاصه های فیلم های آبگوشتی زمان شاه و خانم های هفت قلم آرایش لوس آنجلسی هم بـه جعبه ابزار اینجانب اضافه شد. یـادمـه یکی از بهترین اوقات زندگی ام این بود کهی خونـه نباشـه و بتونم یک فیلم با کیفیت داغون بگذارم یک فست (بر وزن فست فود!) ب. زدن من هم بـه سبک ((تجاوز بـه زمـین)) بود. یعنی روی زمـین دمرو مـی خوابیدم و مقام معظم کیر رو بـه قالی مـی مـیمالیدم درون حالی کـه معمولا آرنج ها تکیـه گاه بالاتنـه بود. و دست ها گره کرده درون هم. کلاس اول کـه بودم مـی خواستم با گره دست ها درون حین دمرو خوابیدن مثلا ادای کارشناسان مـیزگردهای تلویزیونی رو درون بیـارم تای متوجه نشـه کـه دارم حال مـی کنم، ولی مادرم یک بار متلکی انداخت و من متوجه شدم کـه دیگه نباید درون حضور جمع مبادرت بـه این عمل قبیح م.

اما سوژه ی ((سازمانی)) من رو درون دوره ی نوجوانی زن دایی عزیزم فراهم کرد کـه اسمش رو افسون مـی گذارم. افسون خیلی جوان و تپل و درشت هیکل بود با عظیم و پاهایی چاق. بنابراین مثل یک نعمت الاهی به منظور این نوجوان درون کف. من درون دوره ی دبیرستان مدتی خانـه ی این دایی زندگی مـی کردم و بزرگ ترین لذت من دید زدن ساق های چاق افسون از زیر دامن بود. بـه خصوص دو که تا دامن (یکی آلبالویی و یکی کرم) داشت کـه ظاهرا با هم خریده بود و چاک بزرگ درون عقب داشتند. وقتی کـه جاروبرقی مـی کشید عروسی من بود. یک صحنـه ای کـه هیچ وقت فراموش نمـی کنم و کلی باهاش زدم وقتی بود کـه آمده بود بچه کوچک اش رو بخوابونـه و من از فاصله ی تقریبا ۲۰ سانتی زیر دامن اش رو دیدم. عجب ساق های عضلانی داشت! یک صحنـه ی افکن دیگه یک بار بود کـه داشت حیـاط مـی شست و من کرکره اتاق دید مـی زدم و شرت سفید و کل پروپاچه مبارک اش رو زیـارت کردم. یک صحنـه ی سوژه دیگه کـه خیلی دوست داشتم وقتی بود کـه توی هال دمرو مـی خوابید (با همون دامن آلبالویی) و بچه کوچک اش روی کونش مـی گذاشت و مثلا سواری مـی داد و خودش هم حال مـی کرد و در همـین حالت پاهای ش رو توی هوا بازی مـی داد. غافل از اینکه من هم بـه جای درس خواندن از درز درون اتاق دیگه دارم نگاه مـی کنم و مشغول سواری گرفتن از هستم! 🙂 البته بگم کـه من بـه خاطر احترام فوق العاده ای کـه برای داییم داشتم (یـا شاید هم بی عرضگی و ترسو بودن) هیچ وقت نخواستم از این جلوتر برم و به همـین دید زدن خشکه اکتفا مـی کردم. یکی دو بار افسون بهم نخ داده بود مثلا یک شب کـه داییم خواب بود و من و افسون داشتیم فیلم سینمایی نگاه مـی کردیم ازم خواست کـه برم پیشش بشینم که تا ((بهتر ببینم)) ولی خب من از ترس اینکه دایی بیدار بشـه و ما رو کنار هم ببینـه نرفتم و در عوض اش شب توی تخت ام بـه یـاد افسون زدم! اوایل یک کم از زدن بـه یـاد افسون عذاب وجدان داشتم ولی خب ضرری درون این کار به منظور هیچ نمـی دیدم. یـادم نمـی ره بیچاره افسون سر سفره (آن زمان روی زمـین غذا مـی خوریم و هنوز غربزده نشده بودیم!) چه عذابی مـی کشید که تا مثلا روی زانوهای چاقش رو بپوشونـه و من هم چه تلاشی مـی کردم کـه در عین حفظ خونسردی و انگار کـه هیچ توجه ام رو جلب نکرده این صحنـه ها رو ضبط کنم و بعدا درون پروژه ی استفاده کنم. یک از فانتزی های من دیدن این زندایی توی بود کـه متاسفانـه ممکن نشد. یک فانتزی دیگه ی من این بود کـه مثل بچه ی مغزش روی کونش بشینم و سواری بگیرم (که البته این هم تحقق پیدا نکرد).

یک سوژه ی دیگه ی من درون دوران دبیرستان وست همکلاسی ام بود کـه خیلی خوشگل بودنرمـی هم داشت. سوژه ی دیگه زن عموی لوندم بود کـه ذکر خیر شرت قرمزش رو درون بالا کردم. این زن اینقدر با ناز و عشوه حرف مـی زنـه کـه آب آدم مـیاد. هنوز هم گاهی بـه یـادعظیم اش کـه در شلوار استرچ برام قنبل کرده بود مـی و آرزوی خوابیدن باهاش بـه دلم مونده هر چند کـه با های خیلی جوان تر خوابیدم اما هنوز جاذبه ی فانتزی این زن یک چیز دیگه است. امـیدوارم قبل از مرگ یک بار م اش 🙂

خب این هم یک ذره از فانتزی ها و زندگی ی دوران نوجوانی اینجانب. اینـها رو گفتم کـه اگر نوجوان و و هستید نگران نباشید. این یک قضیـه کاملا طبیعیـه و اتفاقا خیلی هم خوبه اگر دسترسی بـه واقعی ندارید هم به منظور اعصاب و روان و هم به منظور تمرکز و درس خواندن خوبه. من گاهی روزی ۳-۴ بار مـی زدم. یک کتاب تخمـی تخیلی هست بـه اسم شبیـه ((طبیب خانواده)) کـه آن زمان مثل پشکل توی بازار ریخته بود و به اسم کتاب پزشکی بـه خورد مردم مـی دادند.هر مزخرفی کـه فکر کنید درون مورد نوشته:‌ مثلا اینکه چشم رو ضعیف و نـهایتا کور مـی کنـه (من چون عینکی شدم همـه اش نگران بودم کـه به خاطر زدن باشـه و بالاخره کور بشم!) و حتی نوشته بود آدم رو اینقدر بی اراده مـی کنـه کـه با دیدن سگ و گربه هم بـه فکر زدن مـی افته. خوشبختانـه من نـه کور شدم و نـه هنوز فانتزی ی بـه سگ و گربه پیدا کردم. هرچند کـه گربه ها رو خیلی دوست دارم 🙂

3 دیدگاه | داستان ی | پایـاپیوند
نوشته شده توسط alikhobeh

اوت 7, 2010

اسم من کامرانـه پدرم ارتشی بود و در مـهران خدمت مـیکرد. برادر بزرگم محصل بود و سرش تو کتاب ودرس مدرسه بود و برادر کوچیکه منم کلاس چهارم ابتدایی بود. منم حدودا چهارده سالم بود یـه روز کـه داداش بزرگم رفته بود مدرسه داداش کوچیکه منم رفته بود دبستان. من مونده بودمو مو کوچیکم.

یـادمـه م یـه یکی دوماهه بود کـه من تو این فکر بودم کـه بچه ازمادر درون مـیاد یـا نـه. خیلی دراین مورد فکر مـیکردم خلاصه سردر نمـی اوردمو بی خیـال مـیشدم. یـه روز صبح کـه از خواب بیدار شدم دیدم م خوابیده (به من نخندید اون موقع بچه های تو سن من کمتر بـه این چیزا فکر مـی )مخصوصا تو خونـه ما من کلا از اول منحرف بودم خلاصه داشتم مـیگفتم تازه از خواب بیدار شده بودم کـه چشمم بهقنبل شده م افتاد یواش یواش رفتم جلو اروم چسبوندم بـه م. حس عجیبی داشتم نمـیدونستم حتما چکار کنم خلاصه فشارو بیشتر کردم دیدم واقعا ازدستم خارجه. آخر ترسیدم کـه م بیدار بشـه. رفتم دستشویی کـه وضع و ببینم.

خلاصه وقتی از دستشویی اومدم حس کردم داره درد مـیگیره ویواش یواش دردش شدید شد و دیگه طاقتم تموم شد یواش یواش شروع کردم بـه ناله کـه م بیدار شد و گفت چی شده؟ من هم گفتم اونجام درد مـیکنـه بـه خودم مـیپیچیدم. خلاصه گفت ببینم چی شده یـه ذره خندش گرفته بود. خلاصه گفت اروم باش که تا ببینم یواش یواش شلوارو منو کشید پایینو دید رنگش شده قرمز و سیخ رفته بود هوا. گفت بچه من با این چه کار کنم؟ شروع کرد بـه فشار اوردن کـه من فریـادم رفت آسمون. دید اینجوری نمـیشـه اروم اروم شروع کرد بـه دلداری منو گفت خوب مـیشـه گریـه نکن! منم امـیدوار شدم مـیخواستم اعتراف کنم کـه چه غلطی کردم کـه دیدم رفت از آشپزخانـه کرم افسون آورد و شروع کرد بـه کیر اینجانب. گفتم چیکار مـیکنی؟ گفت خفه شو تو بالا سرتو نگاه کنو حرف نزن بـه منم نگاه نکن!

منم اروم شدمو بالا سرمو نگاه مـیکردمو بعضی وقتا زیرزیرکی مو نگاه مـیکردم خلاصه کرمو مالید رو و شروع کرد . مالیدومالید دید من اروم شدمو چشامو بستم. صدام کرد فکر کرد ازحال رفتم منم جوابشو دادمو گفت بد کـه نمـیگذره؟ منم ازخجالت هیچی نگفتم. گفت دیگه درد نمـیکنـه؟ منم حس کردم دردش بهترشده گفتم دردش کم شده اونم گفت بعد شلوارتو بکش بالا. منم تازه داشتم حال مـیکردم گفتم اخه ..یـه ذره دیگه بمال. گفت دیگه بسه پرو مـیشی هر روز کارت مـیشـه. این خلاصه شلوارمو دادم بالا و رفتم پیش م دراز کشیدم. ازش درون مورد درد سوال کردم وگفت بعدها خودت مـیفهمـی. منم شروع کردم از رو لباس با م بازی . البته چیزی نمـیفهمـیدم.

خلاصه همـین جور کـه باهم حرف مـیزدیم ازش خواستم بـه من بده کـه با خنده گفت خاک تو سرت زشته بزرگ شدی! دید من اصرار مـیکنم یکی از اشو دراورد و گفت بیـا بـه تو تو بچگی شیر ندادم بیـا بخور ولی چشاتو ببند منم ازرو ناچاری چشامو بستمو شروع کردم بـه خوردن. همـین کـه داشتم هاشو مـیخوردم دوباره شروع کرد بـه راست شدن منم تو اون لحظه یـه فکری بـه سرم زدو یواش یواش خودمو چسبوندم بهش. اروم اروم خودمو مالیدم بهش. دیدم چیزی نمـیگه بعد بهم گفت دوباره درد مـیگیرها! بهش گفتم برام مـیمالی اول مخالفت کرد ولی دید دیگه چاره نداره گفت خیلی خوب شلوارتو بکش پایین منم کشیدمو اروم اروم و مالید. منم دستمو گذاشتم رو پهلو مو یواش پیراهن یکسره مو کشیدم بالا وفکر مـیکردم نمـیفهمـه درصورتیکه کاملا حواسش بـه من بود ولی چیزی نمـیگفت خلاصه اینقدر کشیدم بالا کـه دستم یـهدفعه خورد بـه ش حس کردم خودشو کشید بـه سمت منو و گذاشتپاهاش.

بعد از یـه مدت گفت بلند شو کـه من فکر کردم بازم مـیخواد ضدحال بزنـه اعصابم داشت خورد مـیشد. یـه لحظه تصمـیم گرفتم کـه بپرم روشو حسابی مش کـه دیدم بـه پشت خوابیدوگفت بیـا روم منم کلی حال کردمو رفتم روش بعد از یـه مدت سر مـیخورد بـه شو اعصابمو خورد مـیکرد بهش گفتم اونم چون شاید حشری شده بودشرتشو که تا زانو کشید پایینو منم شروع کردم بالا پایین همـینجور کـه بالاپایین مـیکردم یـه دفعه سر رفت تویـه جای گرمو تنگ یکدفعه خودشو جمع کردو گفت بکش بیرون ! منم چون از هیچ جا خبر نداشتمو نمـیدونستم اصلا چی شده ترسیدمو ازجام پ گفتم چی شد؟! گفت فقط بزارپام. منم گذاشتمپاهاشو شروع کردم بـه تلمبه زدن خلاصه بعد از چند دقیقه حس کردم تمام ماهیچه هام دارن منفجر مـیشن گفتم چرا دارم اینجوری مـیشم دیگه منتظرجوابش نشدم خودمو گم کرده بودم کـه این چیـه از سر با فشار داره مـیزنـه بیرون کـه بیحال شدمو افتادم روم وقتی بـه حال اومدم دیدم داره منو صدا مـیزنـه و یـه لیوان شربت کـه بوی بیشتر گلاب مـیداد بهم خوروند و بعد گفت چطوری دیگه اونجات درد نمـیکنـه؟ منم تازه سرحال شده بودم وگفتم نـه ولی اون چی بود ازم ریخت روت اونم با خنده گفت بعدا خودت مـیفهمـی این تنـها ی بود کـه با مادرم داشتم و دیگه تکرار نشد امـیدوارم از خاطره من خوشتون اومده باشـه ممنون

Leave a Comment » | داستان ی | پایـاپیوند
نوشته شده توسط alikhobeh

اوت 5, 2010

من معمولا هر از چند گاهی شرکتم رو عوض مـیکنم …
اینطوری بهتره به منظور اینکه اولاهای جدیدتری گیرم مـیاد و بعدش اینکه پابند نمـیشم….
بهرحال دفعه قبل کـه اگهی دادم متقاضیـان زیـادی داشتم . من طبق معمول و بعد از اینکه ازشون تقاضا نامـه و سابقه کار مـیگیرم یـه چند سوالی هم مـیپرسم مثلا سرعت تایپ … زبان انگلیسی… و اخرش هم اینکه بتونـه اضافه کاری کنـه… طرف هم اگه اینکاره باشـه کـه خوب مـیفهمـه من چی مـیخوام…
بهر حال این جدیدم بعد از اینکه همـه سوالات رو ازش کردم بـه من گفت کـه از اقای فلانی (که اونم تقریبا هم شغل منـه) برام یک معرفی نامـه داره ازش گرفتم ( پاکت نامـه درون بسته) و گفتم کـه در صورت قبولی بهش تلفن مـی…
پاکت نامـه رو گرفتم و گذاشتمپروندهش و اونم رفت…. یـه روز کـه تو تقاضا نامـها نگاه مـیکردم چشمم بـه این معرفی نامـه خورد و بازش کردم کـه بخونم… نوشته بود که….. سلام و احوال پرسی و …. بعله این خانم خیلی درون کارش مـهارت داره…. وقت شناسه… محرم اسرار شرکته و از این حرفا ولی آخرش نوشته بود کـه » اما مـهارت اصلی این خانم تو ساک زدنـه!!! بطوریکه مـیتونـه یک توپ تنیس رو از داخل شیلنگ آب ساک بزنـه بیـاد بیرون…» من خیلی تعجب کردم ولی از طرف دیگه حالم خراب شد… با اینکه دیر وقت بود بـه ه زنگ زدم و گفتم اگه مـیتونـه از شنبه بیـاد سر کار…
بهر حال شنبه اومد و من چیزی بروش نیـاوردم… که تا اینکه دو سه روز بعد تقریبا نزدیکهای ساعت چهار بعد از ظهر کـه بقیـه کارمندام رفتن صداش کردم تو اتاقم و گفتم خانم فلانی…من لنز چشمم افتاده رو زمـین نمـیتونم پیداش کنم ممکنـه شما یـه نگاهی بندازی…
گفت کجا؟؟ گفتم اینجا و پشت مـیزم رو نشون دادم گفت حتما و امد و شروع کرد چهار دستو پا رو زمـین گشتن…. منم رو صندلی نشسته بودم… و همـینطور کـه کل و کپلش رو دید مـیزدم با خودم مـیگفتم چه جوری شروع کنم…. کـه یـهو خودش برگشت و گفت من کـه چیزی اینجا نمـیبینم…. بذارید اون جا رو نگاه کنم اینو گفت و دستشو آورد طرف زیپ شلوارم و بی رو درواسی زیپم رو کشید پائین… من کف کرده بودم … دلم هور هور مـیکرد و دراورد شروع کرد مـیکیدن…. واااای ی ی چه دهنی….داغ ..مرطوب….تنگ…چشمـهاش اول بسته بود ولی بعدش شروع کرد زل زل تو چشم من نگاه و همزمان کیر منو گرفته تو دهنش و هی سرشو مـیچرخوند ….عقب و جلو… وآآآا ی ی ی داشتم مـیمردم… از صدتا بیشتر مزه مـیداد … دهنشو تنگ تر کرد و شروع کرد مثل آبنبات مـیکیدن….و از دهنش بیرون کشید …داد بالا و شروع کرد از زیر خایـه هام که تا نوک …به نوکش کـه مـیرسید مـیکرد تو دهنش.. مـیمـیکید… منم هیچی نمـیفهمـیدم و فقط قربون صدقش مـیرفتم که تا اینکه دیدم داره ابم مـیاد گفتم آآآآآاا اونم دستهاشو برد دور کونم منو بغل کرد سرشو رو فشار داد بطوریکه تمام تو دهنش رفت….سر (کله گربه) رو تو حلقش حس مـیکردم گفتم آآآآبم داره مـیاد .. تکون نخورد…. تو چشام زل زده بود.. منم ابم رو تو دهنش ریختم… بی حال رو صندلی ولو شدم… یـه چند لحظه صبر کرد…. لباشو دور حلقه کردو اروم آروم و از دهنش بیرون کشید ….حتی یـه قطره هم بیرون نداد…. .سه چهار ماه بعد تو یـه مجلسی اون دوستم رو کـه این منش رو بهم معرفی کرده بود دیدم ازش خیلی تشکر کردم و بهش گفتم کـه خیلی از م راضیم….دوستم ابراز بی اطلاعی کرد و گفت کـه منظورم رو نمـیفهمـه و اصلا نامـه ای بـه من نداده…..تازه من فهمـیدم کـه جریـان چیـه…نگو این خانم خودش اون معرفی نامـه رو نوشته و به من داده…..

Leave a Comment » | داستان ی | پایـاپیوند
نوشته شده توسط alikhobeh

اوت 4, 2010

تابستون بود و ما رفته بودیم شـهرستان کـه یـه سری بـه خانواده مادرم زده باشیم. اونجا من دوتا و یـه مادربزرگ دارم. یکی از هام دوتا کوچولو و اون یکی خالم یـه ه کوچیک و یـه پسر داره کـه یـه سال از من کوچیکتره. من وقتی مـیرم اونجا مـیرم خونـه اون خالم کـه پسر داره و خالم هم مـیره خونـه اون خالم کـه با م و اون یکی هام بازی کنـه. خالم یـه زنـه 35 سالس با یـه کونـه خیلی بزرگ و های خیلی گنده. قدش ولی کوتاه. پسر خالم هفته ای دو روز بـه مدت 3 ساعت کلاس داشت و من اون موقع با خالم تنـها بودم. اون کونش کـه جلوی من بازی مـیکرد منو بد جوری حشری مـیکرد. یـه بار کـه پسر خالم رفته بود کلاس دیدم خالم داره مـیره حموم. بالای دره حموم هم یـه شیشـه هستش کـه توی حموم کاملا پیداس.خالم هم معمولا جلوی من زیـاد خودشو جمع و جور نمـیکرد و از صحبتای م فهمـیده بودم کـه بین زاده هاش منو از همـه بیشتر دوست داره. موقعی هم کـه خواستم واسه اولین بار کـه از سفر اومدیم ببینمش منو قشنگ تو هاش فشار داد کـه سریع شق کردم. با خودم عهد کرده بودم کـه تو این سفر حتما مش واسه همـین اسپری هم همرام بودم.
خالم گفتش کـه اوم مـیره حموم منم پشته کامپیوتر بودم. که تا اینو شنیدم منتظر شدم کـه بره حموم. رفتم سراغ لباس زیراش و یـه جق مفصل روشون زدم و با یکیشون و تمـیز کردم.حموم خالمـینا تقریبا کوچیکه و اونا لباساشونو بیرون مـی پوشن و لباساشون بیرون از حموم مـیذارن کـه خیس نشـه. منم رفتم و تمام لباسایی کـه خالم قراره بپوشرو بو کردمو مالیدم بـه و شرت و کرستشو جوری گذاشتم کـه بفهمـه بهشون دست زدم. یدفعه یـاد پنجره حموم افتادم و سریع پ یـه صندلی آوردمو گذاشتم زیر پامو شروع کردم بـه دید زدن خالم. واااااااااای ی ی چه داشت عجب های گنده ای داشت. داشت خودشو مـیشست و اصلا متوجه من نبود منم شق کرده بودم اساسی. دیگه هیچی حالیم نشد و فقط داشتم نیگا مـیکردم. یدفعه آبو بستو داشت مـیومد حولشو ور داره منم سریع صندلیمو ور داشتم گذاشتم اونور.بعدش کـه از حموم اومد بیرون مطمئن بودم کـه فهمـیده بـه شرتو کرستش دست زدم. گفتم من دارم مـیرم حموم !!
پاشدم رفتم حومو و اونجا کلی با لباس زیرای خیس خالم حال کردم. خودمو شستم و یدفعه گفتم مـیشـه بیـای پشته منو بشوری آخه با این لیفا عادت ندارم. منم کـه شق کرده بودم و از شرت همـه چی معلوم بود.خالم اومد تو گفت دوش بزن رو شیر کـه خیس نشم منم همـین کارو کردم. که تا اومد تو چشمش بـه کیره باد کرده من افتاد و بی خیـال خودشو نشون داد.منم پشتمو کردم بهش و گفتم اگه مـیشـه پشته منو بشور. اونم شروع کرد گفت تموم شد گفتم اگه مـیشـه پشت رونمم بشورین اونم شست گفتم اگه مـیشـه پشتمو زیره آب هم بشورین قبول کرد و پشتمو شست گفت فرمایش دیگه ندارین گفتم چرا بی زحمت یـه لحظه. گفت چی کار داری؟ گفتم یـه سواله. گفت بپرس. شرتمو کشیدم پایین و گفتم اندازش از واسه عمو(شوهر خالم) بزرگتره یـا کوچیکتره.با خنده گفت واسه تو بزرگتره اون موقع ها کـه پوشک بهت مـیبستم معلوم بود چی مـیشی. گفتم یـه خواهش دیگه دارم ازت. گفت بگو. گفتم شما کـه منو خیلی دوس دارین منم شمارو خیلی دوس دارم مـیشـه برام جق بزنین. یـه نگاه بهم کرد کـه یعنی خیلی پروریی گفتش نـه. گفتم تورو خدا. گفت نمـیشـه. گفتم فقط همـین یـه دفعه ما کـه سالی یـه بار بیشتر همدیگرو نمـیبینیم. گفت باشـه فقط همـین یـه دفعه. کلی خوشحال شدم و پ بوسش کردم. گفت نکن خیس مـیشم!!! شروع کرد برام جق زدن. باورتون نمـیشـه کـه چه حالی مـیداد.گفتم مـیشـه یذره چربش کنی کـه بیشتر حال بده. با یـه نگاه باحال گفت کـه آره مـیشـه!! یذره از آب دهنش ریخت روش .وااااااااااای ی ی ی ی چه حالی مـیداد.دیدم داره آبم مـیاد گفتم داره مـیاد اگه مـیشـه بذار تو دستت بیـاد. گفت باشـه. منم با تمام فشار آبمو خالی کردم تو دستش انقدر فشارش زیـاد بود کـه یذرش ریخت رو بلیزش من داشتم حال مـیکردم کـه گفت ببین چی کار کردی!! منم گفتم ببخشید. دستشو شست و بلیزشو همونجا درون آورد و شستش. خالم با یـه کرست جلوم داشت لباس مـیشست. منم با تمام پروگری دستمو کردم تو کرستشو با هاش بازی مـیکردم اونم مخالفتی نکرد و بعد از اینکه لباسشو شست از حموم رفت بیرون و گفت فکر نکنی هر دفعه همـین برنام هستشا!!!
از حموم کـه اومدم بیرون رفتم پیشـه خالم یـه بوسش کردم و گفتم ممنون.
گفت: لای تپل خالم شیلا دیگه از این خبرا نیست! تازه بلیزمم کثیف کردی.
ما مـیدونستم کـه خوشش اومده. منم از اون لحظه رفتم پی یک نقشـه درستو حسابی کـه مش. پنجشنبه ها عموم با دوستاش مـیرفت کوه و این پنجشنبه هم پسر خالم امتحان داشت بعدشم کلاس حتما مـیرفت. منم گفتم بـه خودم کـه اگه امروز نکنم دیگه نمـیتونم!!!
ساعت 6 بود کـه با خالم تنـها شدم سریع پاشدم بـه اسپری زدم و رفتم یـه خیـار هم از تو یخچال ورداشتم و گذاشتم تو جیبم. رفتم تو اتاق خالم و دیدم خالم خوابه.(معمولا چون هوا گرم بود با شرتو کرست مـیخوابید) دیدم بعله ایندفعه هم مثل همـیشـه با شرتو کرست خوابیده.
منم پیرهنمو درون آوردم شلوارمم همچنین خیـارم ورداشتمو گذاشتم زیره بالش.
رفتم کنار خالم خوابیدم و یواش یواش خودمو بهش نزدیک کردم. با اولین تماسه بدنم با بدنش بیدار شد ولی خودشو بـه خواب زده بود.
منم دیدم کـه موقعیت جوره خودمو بهش نزدیک تر کردم دیگه نمـیتونست تظاهر بـه خواب بودن کنـه. یدفعه از جاش بلند شد و گفت تو چقدر پررویی.
گفتم الان کهی نیستش مـیتونیم مال هم باشیم.
گفت خفه شو بابا.
گفتم تورو خدا.
گفت خیلی پروریی.
منم سریع بغلش کردمو شروع کردم ازشگرفتن یـه کاری مـیکرد کـه مثلا دوست نداره من بهش دست ب. منم سریع کرستو شرتشو درون آوردم و شروع کردم بـه خوردن هاش چه آهو اوهی راه انداخته بود انقدر خوردم کـه خودش گفت بسه برو پایین تر!
منم رفتم سراغه اونش کـه انگار همـین الان اصلاحش کرده بود. یدونـه مو هم نداشت منم شروع کردم بـه خوردنش. ازش همـینجوری آب مـیومد منم با یک انگشتکرده بودم و با دهن شو مـیخوردم. خیـاری کـه آماده کرده بودمو ور داشتمو کردمـیه آه ه ه ه بلند کشید و بدنش لرزید فکر کنم بـه خاطر سردی خیـاره بود.
با دهنم مـیخوردم و با خیـارهشو مـیگاییدم دیگه آه کشیدناش تبدیل شده بود بـه جیغ و با یـه لرزش ارضا شد.
گفتم چه طور بود جون؟
گفت: عالی بود که تا حالا همچین تجربه ای نداشتم انگار با دو نفر دارم حال مـیکنم.
گفتم شما نمـیخوری؟؟
گفت چرا بده مـیخورم برات.
منم و دادم دستشو شروع کرد بـه ساک زدن. خیلی حال مـیداد.
بعده 5 دقیقه گفتم بسه. رفتم نشستمپاش و کردمـیه دفعه ای.
گفت: وحشیم جر خورد اندازه کیرتو ببین بعدا توم. منم اون تو یذره نیگر داشتم بعد شروع کردم بـه تلمبه زدن.
گفتم مـیخوای خیـارم م تو گفت که تا حالا تجربه نکردم دوتایی.
گفتم خیلی بهت حال مـیده!! گفتم بـه حال سجده بـه خواب که تا بتونم راحت مت. اونم اطاعت کرد.
اول با آبش خیـارو چرب کردمو کردم تو کونش. یـه آخ گفت کـه کلی حال کردم.
خیـارو کامل کردم تو کونش کـه گفت بسه بکشش بیرون گفتم نـه صبر کن حال مـیده. گفت نمـیخوام درد داره. گفتم الان دردش خوب مـیشـه.
یذره وایستادم بعدش شروع کردم بـه تلمبه زدن. مـیخواستم سرویسش کنم اساسی. گفتم خوبه. هیچی نگفت.
حالا وقتش بود کـه و مـیه دفعه محکم یـا تمتم توان کردمنفسش بند اومده بود و تکون نمـیخورد.
گفتم خوبه؟؟ حال مـیده؟؟ دارمو کونتو با هم مـیکنم!!!! یـه دفعه اونم حشری شد.. آررره … خوبه محکم تر …. جرم بده…. منم محکمو محکم تر مـیکردمش که تا جایی کـه حس کردم بازم داره ارضا مـیشـه. کردمو کردم که تا ارضا شد. گفتم حالا جاها عوض. و ازچپوندم تو کونش و خیـارو کردم توش. یـه آخ دیگه گفت و آروم شد. عینـه خر داشتم تلمبه مـیزدم. دستم خسته شده بودو داشت آبم مـیومد خیـارو محکم کردمو ولش کردم خیـار رفتو دستمو گذاشتم جلوش کـه در نیـاد.
داشت دیگه التماس مـیکرد: بسمـه… تورو خدا بسه… دارم جر مـیخورم… منم مـیگفتم : آره جر بخور….محکمتر مـیکردمش واقعا از حال رفته بود منم داشت آبم مـیومد و از تو کونش کشیدم بیرونو کرئم تو دهنش و همـه آبمو تو دهنش خالی کردم و اونم مجبور شد همشو بخوره. گفتم یذره زور بزن که تا خیـاره درون بیـاد. زور کـه زد خیـاره ازپرید بیرون. و که داشت مـیخوابید کردم توشو خودم خوابیدم روش گفتم چه طور بود؟؟
گفت عالی بود فقط جای اون خیـاره یـه کیره دیگه بود بیشتر حال مـیداد. منم گفتم اونم بـه موقش. و ازکشیدم بیرونو خودمونو جمع و جور کردیم تای شک نکنـه!!!
شب کـه شد بدجوری کمر درد گرفته بودم و زود رفتم خوابیدم. پسر خالم کـه یـه سال از من کوچیکتره ولی از نظر عقلی هیچی بارش نیست و احمقه یـه ذره.
منم گفتم از این موقعیت استفاده کنم و کاری کنم دو نفری مادرشو بگائییم.
شب کـه اومد بخوابه گفتم یـادته یـه زمانی راجع بـه بچه دار شدنو اینجور چیزا با هم حرف مـیزدیم.
گفتش آره یـادمـه.
گفتم مـی خوای یـه نفرو جور کنم کـه با هم یمش.
گفت مگه مـیتونی.
گفتم آره بـه شرطه اینکه غیرتو اینجور چیزارو بذاری کنار.
گفت حالا تو بگو کیـه بعدا.
گفتم تو کاریت نباشـه فردا جورش مـیکنم.
گفت باشـه.
گفتم حالا کـه قراره فردا با هم یمش کیرتو ببینم چقدره!
گفت اول تو نشون بده.
منم شلوارمو کشیدم پایینو و که خوابیده بود بهش نشون دادم گفتم حالا تو بکش پایین ببینم.
کشید پایین و کیرشو دیدم شق کرده بود که تا آخرین حدش اما بازم از خوابیده من کوچیکتر بود. کیره خوابیده من خدودا 10-11 سانته.
گفتم بیـا جلو ببینم. اومد جلو کیرشو گرفتم تو دستم.
گفتم مـیدونی جق چیـه؟
گفت نـه!!!
گفتم بذار بهت نشون بدم. کیرشو گرفتمو عقب جلو کردم که تا اینکه آبش اومد و با یـه دستمال پاکش کردم!
گفتم دیدی؟؟
گفت آره خیلی حال داد.
تو همو حالات بودیم کـه بهش گفتم مـیدونی اون زنـه کیـه کـه مـیخوایم یمش؟
گفت نـه گفتم رو مـیکنیم!
با تعجب گفت کودوم ؟
گفتم ت. یدفعه عصبانی شد و گفت نخیرم اصلا نمـیشـه م نمـیذاره.
گفتم بشین بابا الکی غیرتی نشو. این همـه بابات تو مـیکنـه یـه بارم ما مـیکنیمش!
گفت چی مـیذاره و گفتم اونش با من. تازه بـه هم هم محرمـیم تو پسریش منم زادشم. گناهم نکردیم.
یواش یواش مخشو زدم و اونم قبول کرد. خیلی بچه ساده ایـه کلی تو دلم بهش خندیدم کـه جلوی خودش قراره شو یم. تازه اون شب دادم یـه دور هم برام ساک زد و آبمو ریختم تو دهنش و اون تف کرد بیرون و منم با دستمال پاکش کردمو گفتم ولی حال مـیده ها.
فردا کـه جمعه بود و عموم خونـه بود نمـیشد کاری کرد.
شنبه کـه عموم صبحه زود رفت بیرون من طبق برنامـه رفتم سراغه خالم.اونم تعجب کردو گفت ح خونس.(پسر خالم)
گفتم مسئله ای نیست. شروع کردم بـه در آوردن و شرتش. اونارو کـه در آوردم گفتم مـیخوای بازم با دوتا کیر مت؟
گفت اگه بشـه کـه خیلی خوبه!! فکر کرد بازم خیـار با خودم آوردم.
یدفعه صدا زدم: ح بیـا تو.
طبق قرار حتما ه مـیومد تو اونم همـین کارو کردش ش کـه این صحنـه رو دید با تعجب بـه پسرش نیگا کرد و گفت: تو مـی خوای تو ی؟؟؟ منم گفتم مگه چه اشکالی داره؟؟
گفتم حالا با دو که تا کیر مـیکنیمت. بـه ح گفتم کـه بیـاد جلو و کیرشو دادم دست ش کـه ساک بزنـه. منم رفتم سراغهش و هاش و شروع کردم بـه خوردنو خالم هنوز باورش نشده بود کـه پسرش مـیخواد تش. یدفعه دیدم ح سر و صدا کرد و همونجا تو دهن ش خالی شد. خالمم کـه کاملا حشری شده بود مـیگفت جووووون آبه پسرمـه!!!
منم گفتم حالا نوبته منـه. ح رفت پایین و شروع کرد بـه خوردن ش بعده چند دقیقه گفتم مـیخوایم یمت.
اونم گفت قربون شما پسرا… مـیخوام جرم بدین!!! من خوابیدم زیر و و کردم توه خالم ح هم با کمک ش کیرشو کرده بود تو کونش.
شروع کردیم بـه تلمبه زدن و خالم هم همش جیغ جیغ مـیکرد کـه وااااااااای ی ی دارم حال مـیکنم….. یـه کیر تو کونمو یـه کیر تومـه…… دارن جرم مـیدن…..
گفتم ح بیـا جاهامون عوض. گفت نـه تازه دارم حال مـیکنم من بـه حرفش گوش نکردمو سریع جاهامونو عوض کردیم مـیدونستم کـه الاناست کـه آبه ح بیـاد واسه همـین محکم محکم شو مـیکرد و لحظه ای کـه خواست کیرشو درون بیـاره من محکردم تو کونش و افتادم رو خالم اونم نتونست کیرشو از توه ش درون بیـاره و همـه آبشو خالی کرد اون تو خالم هم بد جور حشری بود مـیگفت: جووووون چقدر داغه دارم مـیسوزم.
منم کـه این صحنـه رو دیدم محکم تر مـیکردمش و آخرش کـه داشت آبم مـیومد درون آوردم کردمو همشو اونجا خالی کردم خالم داشت از لذت از حال مـی رفت. و کشیدم بیرون و هممون افتادیم رو زمـین. بـه خالم گفتم مـهم نیست بچه دار شی؟؟
گفتش کـه لولشو بسته منم کلی ذوق کردم کـه از دفعه های بعد مـیریزم توش.
اون 2-3 هفته ای کـه تو خونـه خالم بودم هر موقع مـی خواستم ازومـیکردمش و ح هم همـینطور. بعده اینکه برگشتم تهران تلفنی با ح حرف مـیزدم کـه مـیگفت هفته ای 3-4 با شو مـیکنـه و ازم کلی تشکر کرد. حالا واسه عید دوباره اصرار مـیکنم کـه بریم شـهرستان که تا بازم خالمو م!!!

Leave a Comment » | داستان ی | برچسب‌ها: داستان ی | پایـاپیوند
نوشته شده توسط alikhobeh

ژوئیـه 18, 2010

من به منظور کاری مجبور شدم برم رشت اونجا خونـه یکی از دوستای بابام بـه نام علی آقا مستقر شدم زمستون بود و حسن آقا و خانمش معلم بودن و مـیرفتن سر کارآنـها یک بـه نام هما داشتن کـه پشت کنکور مونده بود. و صبحها اون تمام کار خونـه را انجام مـیداد و تا مادر پدرش بیـان تو خون تنـها بود. من صبحها مـیرفتم دنبال کارام و همزمان با علی آقا و خانومش مـیومدم که تا اینکه یـه روز من ساعت ده کارم تموم شد برگشتم خونـه طبق معمول درون حیـاط باز بود. من یـاالله گفتم و وارد خونـه شدم دیدم هما نیست اما صدای آب مـیاد من هم گفتم اگر برم دم حموم بگم من برگشتم مـیترسه!
بهتره همـینجا بشینم که تا از حموم آمد منو ببینـه من جایی بودم کـه در حموم را مـیدیم چند دقیقهای گذشت هما درون حمومو باز کرد منو دید گفت آقا مـهدی ببخشید مـیشـه برین تو آشپزخونـه که تا من با حوله برم تو اتاقم من هم گفتم چشم رفتم تو آشپزخونـه یـهو صدای جیغ اومد من دویدم طرف صدا هما رو سرامـیکای خونشون سر خورده و افتاده زمـین من رفتم طرفش و بلندش کردم خوشبختانـه طوریش نشده بود و فقط ترسیده بود اما اصلا حواسش نبود کـه ه من کمکش کردم بردمش تو اطاقش حولشو درست کردم و روی تخت خوابوندمش و رفتم براش آب قند بیـارم همش پیش خودم هیکل توپولی و سفید هما و پیش خودم تجسم مـیکردم اب قند و درست کردم بردم تو اطاق دیدم بـه خودش اومده و داره خودشو جمع و جور مـیکنـه و نشسته و مـیگه آقا مـهدی ببخشید من هم گفتم خواهش مـیکنم وظیفس!
ازش پرسیدم جاییتون درد نمـیکنـه گفتش یـه ذره پشتم من آب قند رو دادم بخوره و کنارش نشستم و به عنوان معاینـه از رو حوله بـه کمرش دست مـیزدم که تا اینکه کمکم با حالت مالش شروع کردم پشت هماو اون هیچی نمـی گفت من هم داشتم پشتشو مـیمالیدم یـهو دیدم زل زده بـه چشمام و داره منو نگاه مـیکنـه من هم از خدا خواسته بهش گفتم مـیخوای پشتتو بهتر بمالم بخواب اون جوری بهره اون گفت نـه مرسی اما من گفتم این جوری دردش کم مـیشـه اون دراز کشید و من با کمرش کمکم خودم رو روی بدنش کشیدم و کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم اون هم منو بغل کرد من هم دستمو بردم رو هاش و ای سفیدشو کلی مالیدمش و هاشو خوردم رفتم پایینتر و باش بازی اون رو فضا بود!
کسشم تمـیز بود و خیس اما حسابی داشتم حال مـیکردم و کلیبازی و کلی سر حال شده بودم که تا اینکه دستشو کرد تو م و با بازی منم لباسامو درون اوردم و بدون معطلی کیر و گذاشتم درون کونشو فشار دادم تو تازه فهمـیدم هما خانوم بله!
چون کیر من بـه راحتی واردخانوم شد و هیچ آخ و اوخی هم نکرد
من هم تند تند تلنبه مـیزدم که تا اینکه آبم اومد و ریختم رو و شکم هما من کلی حال کرده بودم. و از انوقت بـه بعد همش مـیگفتم من مـیخوام برم رشت اما جور نمـی شد همـین چند روز پیش فهمـیدم ازدواج کرده!
خوش بحال شوهرش هم از باهاش حال مـیکنـه هم از کون!

Leave a Comment » | داستان ی, داستان سری اول, داستان سری دوم | برچسب‌ها: 48 داستان, فیلم ی, , م, ی, مادر, همسایـه, هندی, واقعی, وبلاگ داستان, گالری, پسر, ایرانی, بچه, باحال, بازیگران, برادر, , م, , خانوادگی, خارجی, خاطره, خاطرات, دایی, داستان, داستان s, داستان فارسی, داستان من, داستان م, داستان مادر, داستان همسایـه, داستان ها, داستان های, داستان واقعی, داستان پسر, داستان ایرانی, داستان باحال, داستان جومونگ, داستان جدید, داستان , داستان , داستان خانوادگی, داستان خاطره, داستان داغ, داستان ی, داستان ی ایرانی, داستان سرا, داستان , داغ, ی, ی ایرانی, سایت داستان, عكس, عكسهای, , عمو, عسکی, عی, عی ایرانی | پایـاپیوند
نوشته شده توسط alikhobeh




[داستان ی | dastan2012 لای تپل خالم شیلا]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Sun, 08 Jul 2018 00:31:00 +0000